ما بی چرا زندگانیم
"ما بی چرا
زندگانیم، آنان به چرا مرگ خودآگاهانند...". (شاملو)
بی گمان اندیشه نامیراست. پیش از آنکه در قالب تن برویم، و پس از آن نیز که از قالب تن درآییم، باز همان اندیشه ایم. اما این بار به گونه ای دیگر. اندیشه ای می ماند حیات بخش، جوشنده، پرورنده، و در نهایت به روحی دمنده در فضایی سرد و خاموش تبدیل می شود تا زندگان مرده از آن نضج گیرند و بشکفند و نغمه های عاشقانه ی در گلو خفته شان را سر دهند.
بی گمان اندیشه نامیراست. پیش از آنکه در قالب تن برویم، و پس از آن نیز که از قالب تن درآییم، باز همان اندیشه ایم. اما این بار به گونه ای دیگر. اندیشه ای می ماند حیات بخش، جوشنده، پرورنده، و در نهایت به روحی دمنده در فضایی سرد و خاموش تبدیل می شود تا زندگان مرده از آن نضج گیرند و بشکفند و نغمه های عاشقانه ی در گلو خفته شان را سر دهند.
جلاد خون آشام در وهم و
خیال خود می پنداشت که پیروز میدان است. می پنداشت که با نابودی و بی و نام نشان
کردن تن های جاودان شده، آرام سر بر بالین جنایتش می نهد و فردا روز رویای استبداد
شیرینش را تحقق می بخشد؛ بی هیچ آزاده مردی!
اما چه غفلت بزرگی و چه
سفاهت پستی که بر سنگفرش خونین لاله های عاشق بنای ستم را برافراشتن، که اندیشه
های آنان چنانش در شکنجه کشند که همه ی وجودش را بخشکاند. جاودان لاله های عاشقی که
سرود آزادی و سربلندی را به قیمت جانشان فریاد زدند. اینان همان سربدارانی اند که آیین
سرداری و سربه داری را پاس داشته و به هر آزاده ای آموختند که با سربلندی جاودانه شدن بهتر از سرسپرده زندگی کردن است.
"اینان دل به دریا افکنانند"
و جاودانگان تاریخ اند که با اندیشه های خود بذر عشق، حقیقت، و مردانگی و آزادی را
در ژرفای جامعه کاشته اند، و روزی مهراوه ی درخشان آزادی و شرافت را بر چکاد
اندیشه هایشان بارور خواهیم دید.
روانشان شاد
روانشان شاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر